برگی پاییزی

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

رسیدم به حس برگی که میداند باد از هر طرف که بیاید سرانجامش افتادن است

  • حسین میرزایی
تا حال دیدی یه مهندس فیلم زمانه نگاه کنه
  • حسین میرزایی
خدایاعاصی وخسته بدرگاه توروکردم،نمازعشق راآخربه خون دل وضوکردم،دلم دیگربه جان آمددراین شبهای تنهایی،بیابشنوتوفریادی که پنهان درگلودارم!خدایاگرتودردعاشقی رامی کشیدی،توهم زجرجدایی رابه تلخی می چشیدی،اگرچون من به مرگ آرزویت میرسیدی،پشیمان میشدی ازاینکه عشق راآفریدی!!!بگوهرگزسفرکردی؟سفرباسختی وخون جگرکردی؟کسی رابدرقه باچشم ترکردی؟برای قرص نانی صدخطرکردی؟نکردی!!! خدایاباکدامین تجربه برمانظرکردی؟؟!!
  • حسین میرزایی
خیلی با حال با پیامک پست بزنی
  • حسین میرزایی

کهکشانها کو زمینم ؟
زمین کو وطنم ؟
وطن کو خانه ام ؟
خانه کو مادرم ؟
مادر کو کبوترانم ؟
معنای این همه سکوت چیست ؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان ؟
کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم
کـــــــــاش…


وقتی صداشو شنیدم بدنم مورمور شد حس کردم تمام بچه گیم مرده

                                                                    



  • حسین میرزایی

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد


                                                             بر گرفته از برگی از کتاب سوخته

  • حسین میرزایی